زمان جاری : شنبه 22 اردیبهشت 1403 - 7:01 قبل از ظهر
نام کاربری : پسورد : یا عضویت | رمز عبور را فراموش کردم

تعداد بازدید 75
نویسنده پیام
soheila
آنلاین

ارسال‌ها : 16
عضویت: 18 /3 /1393
تشکرها : 14
تشکر شده : 8
سنگ
در زمان ها ي گذشته ، پادشاهي تخته سنگ را در وسط جاده قرار داد و براي اين كه عكس العمل
مردم را ببيند خودش را در جايي مخفي كرد. بعضي از بازرگانان و نديمان ثروتمند پادشاه بي تفاوت از
كنار تخته سنگ مي گذشتند. بسياري هم غرولند مي كردندكه اين چه شهري است كه نظم ندارد
. حاكم اين شهر عجب مرد بي عرضه اي است و ... با وجود اين هيچ كس تخته سنگ را از وسط بر
نمي داشت . نزديك غروب، يك روستايي كه پشتش بار ميوه و سبزيجات بود ، نزديك سنگ شد.
بارهايش را زمين گذاشت و با هر زحمتي بود تخته سنگ را از وسط جاده برداشت و آن را كناري قرار
داد. ناگهان كيسه اي را ديد كه زير تخته سنگ قرار داده شده بود ، كيسه را باز كرد و داخل آن
سكه هاي طلا و يك يادداشت پيدا كرد.
پادشاه در ان يادداشت نوشته بود : \" هر سد و مانعي مي
تواند يك شانس براي تغيير زندگي انسان باشد.
سه شنبه 27 خرداد 1393 - 13:04
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
تشکر شده: 1 کاربر از soheila به خاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند: disappointed &

پاسخ ها

disappointed
آفلاین


مدیرکل
ارسال‌ها : 75
عضویت: 22 /3 /1393
محل زندگی: قزوین
تشکرها : 7
تشکر شده : 13
پاسخ : 1 RE پادشاه
روزي پادشاهی پس از يك بیماري طولاني و درمان بي نتيجه پزشكان دربار گفت: نصف قلمرو پادشاهی‌ام را به کسی می‌دهم که بتواند مرا معالجه کند.
تمام آدم‌های دانا دور هم جمع شدند تا ببیند چطور می شود شاه را معالجه کرد، اما هیچ یک ندانست كه چه ميشود كرد.
تنها یکی از مردان دانا گفت: فکر کنم می‌تواند شاه را معالجه کنم. اگر یک آدم خوشبخت را پیدا کنید، پیراهنش را بردارید و تن شاه کنید، شاه معالجه می شود.
شاه پیک‌هایش را برای پیدا کردن یک آدم خوشبخت فرستاد. آنها در سرتاسر مملکت سفر کردند ولی نتوانستند آدم خوشبختی پیدا کنند. حتی یک نفر پیدا نشد که کاملا راضی باشد.
آن کس كه ثروت داشت، بیمار بود. و آن که سالم بود در فقر دست و پا میزد، چنانچه اگر سالم و ثروتمند هم بود زن و زندگی بدی داشت. یا اگر فرزندی داشت، فرزندانش بد بودند. خلاصه هر آدمی چیزی داشت که از آن گله و شکایت کند.
آخرهای یک شب، پسر شاه از کنار کلبه‌ای محقر و فقیرانه رد میشد که شنید یک نفر دارد چیزهایی می‌گوید. شکر خدا که کارم را تمام کرده‌ام. سیر و پر غذا خورده‌ام و می‌توانم دراز بکشم و بخوابم! چه چیز دیگری می‌توانم بخواهم؟
پسر شاه خوشحال شد و دستور داد که پیراهن مرد را بگیرند و پیش شاه بیاورند و به مرد هم هر چقدر بخواهد بدهند.
پیک‌ها برای بیرون آوردن پیراهن مرد توی کلبه رفتند، اما مرد خوشبخت آن قدر فقیر بود که پیراهن نداشت!!!


امضا کاربر
ﺭﻭﯼ ﻗﺒـــﺮﻡ ﺑﻨﻮﯾﺴﯿﺪ :
.
.
.
” ﻣﻮﺭﯾﺎﻧﻪ ﻫﺎ ﺯﻫﺮﻣﺎﺭﺗﺎﻥ ﺑﺎﺩ “
ﺍﯾﻦ ﺗـَـﻦ ﮐــﻪ ﻣﯽ ﺧﻮﺭﯾﺪ ﭘـُـﺮ ﺍﺯ ﺣﺴﺮﺗﻬﺎﯼ ﺷﯿﺮﯾﻦ ﺑﻮﺩ
سه شنبه 27 خرداد 1393 - 14:27
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
تشکر شده: 1 کاربر از disappointed به خاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند: soheila /

برای نمایش پاسخ جدید نیازی به رفرش صفحه نیست روی تازه سازی پاسخ ها کلیک کنید !



برای ارسال پاسخ ابتدا باید لوگین یا ثبت نام کنید.


پرش به انجمن :